Where is my place in this world?
از
پنجره کافه به بیرون زل زده بودم، همون کافه ای که تنها میرم، نه اونایی
که با بچه ها برای شادی و شلوغ بازی یا درددل میریم یا حتی اونایی که وقتی
خسته ایم میریم و لش میکنیم و به رفیقمون که صاحب کافه اس میگیم هر چی خودت
دوست داری و راحتی بیار. اینجا، این میز، این پنجره، برای خودمه، تنهای
تنها، شایدم خیلی تنها نه، من و خاطره هام؟ خیالبافیام؟ تصمیم هام؟ آینده و
گذشته، ترس، insecurity... اینجا منم!
برای اینکه بیام اینجا یه سری
مناسک داره، مهمترینش اینه که باید پیاده اومد، یه نیم ساعت سربالایی رو
پیاده میای تا برسی به میزی که با خودت رو به رو میشی، منظره پنجره چیز
خاصی نیست، خیابونه پر ماشین و ترافیک و آدمایی که پیاده رد میشن، فقط گذر
زندگی و شلوغی جوامع شهری رو میبینی ولی من، من هیچی نمیبینم، پشت پرده تار
اشک هام، من خودمو میبینم، تنها با همه ترس هاش و آرزوهاش؛ روی میزم کتابیه
که برای امتحانی که نزدیکه باید بخونم، احتمالا هم هیچی ازش سر در نیاوردم
تا حالا، یه کتابه دیگه هم بغلش هست که ترجیح میدم اونو بخونم ولی من
مسئولیت دارم، به خانواده ام، به آینده ام، به جون آدم ها، پس باید درس
خوند، وقت لذت از زندگی با یه فانتزی خوب یا حتی بد هم نیست { حداقل فانتزی
بد بهت این اجازه رو میده که نقدش کنی و هوار بزنی که این مزخرف چطوری بست
سلر نیویورک تایمز شده، من که سال هاست دست به قلم نبردم و قبل از اون هم
همچین تعریفی نداشتم که ولش کردم بهتر از این مینویسم} وقت لذت از زندگی
نیست، باید درس خوند، فکر میکنی پزشکی چقدر لذت بخش میتونست باشه اگه شرایط
بهتر بود، روی کتابا یه دفترچه پارچه ای قرمز هست که همه اینا باید اون تو
نوشته بشه ولی بسته اس،
همونجور که از پنجره به بیرون زل زده بودم،
دیدم یهو اومد رو به روم نشست، رومو برنگردوندم، اینجا جای اون نبود، جای
منم نبود، جای اطفال و جراحی و زنان بود، یهو دست دراز کردو قهوه امو درجا
سرکشید، بهش ماتم برد، دلم میخواست سرش داد بزنم: هوووووووووووو، مال من
بود، گذاشته بودم سرد شه {میدونی که طاقت تلخی و داغی رو ندارم} لیوان رو
که گذاشت رو میز به دستاش خیره شد و شروع کرد:
- میدونی؟ همیشه از
زندگیم یه چیز بیشتر خواستم، حس میکردم باید یه هدفی از به دنیا اومدنم
وجود داشته باشه، زندگیم باید یه مفهومی داشته باشه، شاید برای همین بوده
که از سن کم به "پزشکی" دل باختم، فکر کردم شاید این ساده ترین مسیری باشه
که بعد از نبودنت افرادی غیر از خانوادت ازت یاد کنن، ولی اگه من الان
بمیرم هیچکی نمیفهمه، حتی عزیزترین ها و نزدیکترین ها هم به موقع نمیفهمن،
من اگه الان بمیرم حتی زندگی هم نکردم، هیچ جا رو ندیدم، هیچ کاری نکردم،
تمام عمرم سرم تو کتاب بوده، حتی اگه 10 سال دیگه هم بمیرم باز همین طوره
آه کشیدم، باز این شروع کرد.
ادامه داد: همیشه احساس یه فرد خارجی رو داشتم، یه اضافه، یه فریک، کلی
گشتم تا آدمای مثل خودمو پیدا کنم، آدمایی که حرفمو بفهمن، تنهاییمو حس
کنن، چیزایی براشون مهم باشه که برای من مهمه، پیداشونم کردم ولی انگار
بین اونا هم جا نمیشدم، انگار هیچ جا نمیشم، آدمای عادی دو دسته ان یا
پولدارن یا ادای پولدارا رو در میارن، خونه های میلیاردی دارن و اگه پورش
ندارن بنز و بی ام و دارن و همه اش هم پارتی و مسافرت و تو تفریحن، یه سریا
هم که ادای اینا رو در میارن. ولی ما برامون فرق نداره نوکیا عهد بوق
دستمونه و از تبلتمون جای گوشی استفاده میکنیم یا تا آخرین مدل آیفون میاد
همون روز اول خریده باشیم، باشه خوبه ها نمیگم بده، اونایی هم که دارن
مبارکشون و نوش جونشون، دارم میگم برام مهم نیست تا موقعی که بقیه نزننش تو
سرم { این فقط پوکی مغز اونا رو نشون میده} خونه ام هم میلیاردی نیست ولی
اونقدر دارم که اگه بخوام یه زندگی تشکیل بدم یه خونه کوچولو داشته باشم...
از بحث خارج شدم داشتم چی میگفتم؟ آهان! بین آدمای شبیه به خودمم تنهام،
اونا هم مثل من ادای چیزی که نیستن رو در نمیارن، ظاهرشون براشون مهم نبود،
مرتب و آراسته بودن خوبه، ولی وقتی تو مودش نیستی هم نیستی دیگه با سر و
وضع آشفته بیرون رفتن آسمون به زمین نرسونده تا حالا، واسشون مهمه تو سرشون
پر باشه، ولی تو سر من پر نبود اگه بود حتما بین اونا جا میشدم...
دیگه نتونستم طاقت بیارم: تو سر خودشون پر بود یا تو سر آدمای عادی خالی بود؟
شونه بالا انداخت: نمیدونم، به من چه؟ من به دیگران چیکار دارم؟ تو سر من
خالی بود، این مهمه، من دوست دارم وجب به وجب این زمینو ببینم، کلی کتاب
بخونم، از دینامیک و سینماتیک لذت میبرم، دوست دارم بفهمم تو کهکشانا چه
خبره، زبانای دیگه رو یاد بگیرم، دوست دارم بتونم بهتر ساز بزنم، میدونی
بهترین مکان برای قرار گذاشتن با من کجاس؟ موزه! دوست دارم اولین نفر باشم
که پاشو تو موزه میذاره و آخرین نفر باشم که میاد بیرون، و تا وجب به وجبشو
دقیق بررسی نکردم بیخیالش نشم، تئاترو دوست دارم، عاشق اپرام، همه جور
موسیقی رو نمیپسندم ولی طیف سلیقه ام خیلی گسترده اس، از سینمای ایران
متنفرم و ترجیح میدم تنهایی یا دونفره برم پیاده روی ولی تو سکوت یکی باید
تو رو خفه کنه دیگه، هندزفریام تو گوشم باشه کافیه، حوصله جمع و شلوغی رو
ندارم زیاد، توی مهمونیا آتیش میسوزونم ولی ترجیح میدم اگه قراره تنها
نباشم فقط یکی کنارم باشه نه بیشتر،
بهش گفتم: خب که چی؟ چرا اینا رو داری به من میگی؟
آه کشید: به تو نگم به کی بگم؟ خسته ام، تو هم منو نمیفهمی؟ من اینجا رو
درست کردم برای نمایش این که وای چقدر همه چی خوبه، کاملا زندگیمو همونجوری
که خواستم ساختم و همون golden girlیم که اونایی که از دور نگاه میکنن
میبینن، ولی اگه یکم از نزدیکتر نگاه کنن، میبینن که کاملا برعکسه، هیچ چیز
زندگیم سر جاش نیست، چطور باشه؟ من هیچ کدوم از اون کارایی که گفتم رو
نمیتونم بکنم، چطور میتونم خودم باشم و از زندگیم لذت ببرم وقتی که هیچ
کدوم از فاکتورهایی که برای اون زندگی میخوام رو ندارم؟
اگه من الان بمیرم، مثل اینه که هیچ وقت نبودم. ولش کن بشین زنانتو بخون امتحان داری.
بلند شد، رفت.