به دیوار تنهایی تکیه داده ، عطر گل های فراموشی را به درون میکشید و به ستاره قطبی دل داده بود.
مرد قصه ما از آسمان آبی خاطره ای نداشت اما سیاهی نقره کوب شب را از بر بود. حرفه اش این بود :شمردن آرزوها زیر نور ستاره های مرده تا شاید خدایان فراموشکار صدای تنها انسان جا مانده از ابدیت را بشنوند
چه تعبیر مسخره ای! او محکوم بود تا ابد به تنهایی ،خاموش شدن ستاره ها را به دوش بکشد